پدرمرده را سايه بر سر فکن

شاعر : سعدي

غبارش بيفشان و خارش بکنپدرمرده را سايه بر سر فکن
بود تازه بي بيخ هرگز درخت؟نداني چه بودش فرو مانده سخت؟
مده بوسه بر روي فرزند خويشچو بيني يتيمي سر افگنده پيش
وگر خشم گيرد که بارش برد؟يتيم ار بگريد که نازش خرد؟
بلرزد همي چون بگريد يتيمالا تا نگريد که عرش عظيم
به شفقت بيفشانش از چهره خاکبه رحمت بکن آبش از ديده پاک
تو در سايه خويشتن پرورشاگر سايه خود برفت از سرش
که سر بر کنار پدر داشتممن آنگه سر تاجور داشتم
پريشان شدي خاطر چند کساگر بر وجودم نشستي مگس
نباشد کس از دوستانم نصيرکنون دشمنان گر برندم اسير
که در طفلي از سر برفتم پدرمرا باشد از درد طفلان خبر
به خواب اندرش ديد صدر خجنديکي خار پاي يتيمي بکند
کزان خار بر من چه گلها دميدهمي گفت و در روضه‌ها مي‌چميد
که رحمت برندت چو رحمت بريمشو تا تواني ز رحمت بري
که من سرورم ديگران زير دستچو انعام کردي مشو خود پرست
نه شمشير دوران هنوز آخته‌ست؟اگر تيغ دورانش انداخته‌ست
خداوند را شکر نعمت گزارچو بيني دعا گوي دولت هزار
نه تو چشم داري به دست کسيکه چشم از تو دارند مردم بسي
غلط گفتم، اخلاق پيغمبرانکرم خوانده‌ام سيرت سروران